و دوباره اشک...

و مرور خاطراتی گم شده در گذشته 

و احساسی که بی جواب ماند در کوچه های خیس سادگی ام

زمان کوتاه با تو بودن توهمی شیرین بود

شیرین تر از خاطرات شیرین و فرهاد...

و تو ماندی در خاطرم

بی آنکه تو را در اغوش بگیرم...همانند ان خواب کودکانه ام!!!

و چه سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی

و سخت تر است با این قضاوت هایش هنوز دیوانشی...درست مثل


 آن برف های تندی که وحشیانه خود را به شیشه میزدنند!!!

بعد از این همه عبورِ کبود،
قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم....