نمیدانم چه میخواهم خدایا


به دنبال چه میگردم شب و روز


چه می جوید نگاه خسته ی من


چرا افسرده است این قلب پر سوز


زجمع آشنایان میگریزم


به کنجی میخزم آرام وخاموش


نگاهم غوطه ور در تیره گی ها


به بیمار دل خود میدهم گوش


گریزانم از این مردم که با من


به ظاهر همدم و یکرنگ هستند


ولی در باطن از فرط حقارت


به دامانم دوصد پیرایه بستند


از این مردم که تا شعرم شنیدند


برویم چون گلی خشبو شکفتند


ولی آن دم که در خلوت نشستند


مرا دیوانه ای بدنام گفتند


دل من ای دل دیوانه ی من


که میسوزی از این بیگانگی ها


مکن دیگر زدست غیر فریاد


خدارا بس کن این دیوانگی ها 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
16/10/92 (سعيده فراهاني)